روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
میرفت که با آب حیات آمده باشد
میخواست به احیای فرات آمده باشد
سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
شش روز بعد، همهمه پایان گرفته بود
در خاک، حسّ شعلهوری جان گرفته بود
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد
این جاده که بیعبور باقی مانده
راهیست که سمت نور باقی مانده
یک دفتر خون، شهادتین آوردند
از خندق و خیبر و حنین آوردند
از هالۀ انتظار، خواهد آمد
بر خورشیدی سوار خواهد آمد
و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را
اول دلتنگی است تازه شب آخری
چه کردی ای روضهخوان چه کردی ای منبری