میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید
آن سوی حصار را ببینیم ای کاش
آن باغ بهار را ببینیم ای کاش
چشمان تو دروازۀ راز سحر است
پیشانیات آه، جانماز سحر است
بخواب بر سر زانوی خستهام، سر بابا
منم همان که صدا میزدیش: دختر بابا