از «من» که در آینهست بیزارم کن
شبنم بنشان به چهرهام، تارم کن
با دشمن خویش روبهرو بود آن روز
با گرمی خون غرق وضو بود آن روز
آه است به روی لب عالم، آه است
هنگام وداع سخت مهر و ماه است
برگشتنت حتمیست! آری! رأس ساعت
هرچند یک شب مانده باشد تا قیامت
مرا سوزاند آخر، سوز آهی
که برمیخواست از هُرم گناهی
فارغ نگذار نَفْس خود را نَفَسی
تا بندهٔ نفس سرکشی در قفسی
بر دامن او، گردِ مدارا ننشست
سقّا، نفسی ز کار خود وا ننشست
ما دامن خار و خس نخواهیم گرفت
پاداش عمل ز کس نخواهیم گرفت