عید آمده، هر کس پی کار خویش است
مینازد اگر غنی و گر درویش است
با خزان آرزو حشر بهارم کردهاند
از شکست رنگ، چون صبح آشکارم کردهاند
آن را که ز دردِ دینش افسونی هست
در یاد حسین، داغ مدفونی هست
نورِ جان در ظلمتآبادِ بدن گم کردهام
آه از این یوسف که من در پیرهن گم کردهام
در سکوتی لبالب از فریاد گوشه چشمی به آسمان دارد
یک بغل بغض و تاول و ترکش، یک بغل بغض بیکران دارد
یارب به حق منزلت و جاه مصطفی
آن اشرف خلائق و خاتم به انبیا
آتشفشان زخم منم، داغ دیدهام
خاکسترم، بهار به آتش کشیدهام
افزون ز تصور است شیداییِ من
این حال خوش و غم و شکیبایی من