سر میگذارد آسمان بر آستانت
غرقیم در دریای لطف بیکرانت
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
وقتی كه شكستهدل دعا میكردی
سجادۀ سبز شكر، وا میكردی
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید
توبۀ من را شکسته اشتباه دیگری
از گناهی میروم سوی گناه دیگری
بر دامن او، گردِ مدارا ننشست
سقّا، نفسی ز کار خود وا ننشست