عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
گوش کن گوش، صدای نفسی میآید
مَشک بر دوش، از آن دور، کسی میآید
پدر! آخر چرا دنیا به ما آسان نمیگیرد؟
غروب غربت ما از چه رو پایان نمیگیرد؟
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
به نام خداوند بالا و پست
كه از هستیاَش هست شد، هر چه هست...
بر دامن او، گردِ مدارا ننشست
سقّا، نفسی ز کار خود وا ننشست