دلا ز معرکه محنت و بلا مگریز
چو گردباد به هم پیچ و چون صبا مگریز
ما خیل بندگانیم، ما را تو میشناسی
هر چند بیزبانیم، ما را تو میشناسی
شهد حکمت ریزد از لعل سخندان، بیشتر
ابر نیسان میدمد بر دشت، باران، بیشتر
ز آه سینۀ سوزان ترانه میسازم
چو نی ز مایۀ جان این فسانه میسازم
بر عهد بزرگ خود وفا کرد عمو
نامرد تمام کوفیان، مرد عمو
بر دامن او، گردِ مدارا ننشست
سقّا، نفسی ز کار خود وا ننشست