خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
یا شب افغان شبی یا سحر آه سحری
میکند زین دو یکی در دل جانان، اثری
چشم تو خراب میشود بر سر کفر
کُند است برای حنجرت خنجر کفر
آبی برای رفع عطش، در گلو نریخت
جان داد تشنهکام و به خاک آبرو نریخت