با فرق شکسته، دل خون، چهرۀ زرد
از مسجد کوفه باز میگردد مرد
موعود خدا، مرد خطر میخواهد
آری سفر عشق، جگر میخواهد
دیدند که کوهِ آرزوشان، کاه است
صحبت سر یک مردِ عدالتخواه است
رویش را قرص ماه باید بکشد
چشمانش را سیاه باید بکشد
در سایۀ این حجاب نوری ازلیست
هر چند زن است اما آواش جلیست
اصحاب حسین در خطر، میمانند
امثال حبیب بیشتر میمانند
ماییم ز قید هر دو عالم رَسته
جز عشق تو بر جمله درِ دل بسته
وقتی كه شكستهدل دعا میكردی
سجادۀ سبز شكر، وا میكردی
او جان پیمبر است و جانش مولاست
نور حسن و حسین در او پیداست
ماییم در انحصار تن زندانی
ما هیچ نداریم به جز حیرانی
راضی به جدايی از برادر نشده
با چند اماننامه کبوتر نشده