پیِ خورشید، شب تا صبح، در سوزِ مِه و باران
به گریه تاختیم از غرب تا شرق ارسباران
من حال پس از سقوط را میفهمم
آشفتهام این خطوط را میفهمم
چه جای شکوه که با آسمان قرار ندارم
شکسته قفلِ قفس، جرأت فرار ندارم
ای خون تو همچنان نگاهت گیرا
ای جانِ به عرش رفتۀ نامیرا
گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
جانان همه رفتند، چرا جان نرود؟
این آیه به روی دستِ قرآن نرود؟
خدا در شورِ بزمش، از عسل پر کرد جامت را
که شیرینتر کند در لحظههای تشنه کامت را
سکوت سرمهای سد میکند راه صدایم را
بخوان از چشمهایم قطرهقطره حرفهایم را
از درد نبود اگر که از پا افتاد
هنگام وضو به یادِ زهرا افتاد
ای شوق پابرهنه که نامت مسافر است
این تاول است در کف پا یا جواهر است
حملههای موج دیدم، لشکرت آمد به یادم
کشتی صدپاره دیدم، پیکرت آمد به یادم