سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
علی بود و همراز او فاطمه
و گلهای روییده در باغشان
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را