در سکوتی لبالب از فریاد گوشه چشمی به آسمان دارد
یک بغل بغض و تاول و ترکش، یک بغل بغض بیکران دارد
عشق فهمید که جان چیست دل و جانش نیست
سرخوش آنکس که در این ره سروسامانش نیست
آتشفشان زخم منم، داغ دیدهام
خاکسترم، بهار به آتش کشیدهام
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را