دلا ز معرکه محنت و بلا مگریز
چو گردباد به هم پیچ و چون صبا مگریز
بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
ما خیل بندگانیم، ما را تو میشناسی
هر چند بیزبانیم، ما را تو میشناسی
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
ز آه سینۀ سوزان ترانه میسازم
چو نی ز مایۀ جان این فسانه میسازم
سرت بر نیزه خواهد رفت در اوج پریشانی
عروجت را گواهی میدهد این سِیْر عرفانی