او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
گفت رنجور دلش از اثر فاصلههاست
آن که دلتنگ رسیدن به همه یکدلههاست
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
صبوری به پای تو سر میگذارد
غمت داغها بر جگر میگذارد
وقتی سکوت سبز تو تفسیر میشود
چون عطرِ عشق، نام تو تکثیر میشود
راضی به جدايی از برادر نشده
با چند اماننامه کبوتر نشده