پس از چندین و چندین سال آمد پیکرش تازه
نگاهش از طراوت خیستر، بال و پرش تازه
بد نیست که از سکوت تنپوش کنی
غوغای زمانه را فراموش کنی
تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
لب خشک و داغی که در سینه دارم
سبب شد که گودال یادم بیاید
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را