دید خود را در کنار نور و نار
با خدا و با هوا، در گیر و دار
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
رباب است و خروش و خستهحالی
به دامن اشک و جای طفل خالی
این گلِ تر ز چه باغیست که لب خشکیدهست؟
نو شکفتهست و به هر غنچه لبش خندیدهست
سقا به آب، لب ز ادب آشنا نکرد
از آب پُرس از چه ز سقّا حیا نکرد