او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
شبنشینانِ فلک چشم ترش را دیدند
همهشب راز و نیاز سحرش را دیدند
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت