پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
این سخن کم نیست دنیا صبحگاهی بیش نیست
شهر پرآشوبِ امکان، کوچهراهی بیش نیست
نام تو عطر یاس به قلب بهار ریخت
از شانههای آینه گرد و غبار ریخت
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده
شب در سکوت کوچه بسی راه رفته بود
امواج مد واقعه تا ماه رفته بود