گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
دل گفت مرا علم لَدُنّی هوس است
تعلیمم کن اگر تو را دسترس است
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
روشن از روی تو آفاق جهان میبينم
عالم از جاذبهات در هيجان میبينم
شب در سکوت کوچه بسی راه رفته بود
امواج مد واقعه تا ماه رفته بود