گفت رنجور دلش از اثر فاصلههاست
آن که دلتنگ رسیدن به همه یکدلههاست
افتاده بود در دل صحرا برادرش
مانند کوه، یکه و تنها، برادرش
چرا چو خاک چنین صاف و ساده باید مرد؟
و مثل سایه به خاک اوفتاده باید مرد؟
شانههای زخمیاش را هیچكس باور نداشت
بار غربت را كسی از روی دوشش برنداشت
باید که تن از راحت ایام گرفتن
دل را، ز صنمخانۀ اوهام گرفتن
راضی به جدايی از برادر نشده
با چند اماننامه کبوتر نشده