بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
ای حضرت خورشید بلاگردانت
ای ماه و ستاره عاشق و حیرانت
خورشید که بوسه بر رخ خاور زد
در سینه دلش مثل پرستو پر زد
هر کس که شود پاک سرشت از اینجاست
تعیین مسیر سرنوشت، از اینجاست
تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
یک لحظه به فکر هستی خویش نبود
دنیاطلب و عافیتاندیش نبود
گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد
از جوش مَلَک در این حرم هنگامهست
اینجاست که هر فرشته، گلگون جامهست
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی
حُسنت، به هزار جلوه آراسته است
زیباییات از رونق مه کاسته است
چشم تو نوازشگر و مهرافروز است
در عمق نگاه تو غمی جانسوز است