بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
ای آسمان به راز و نیازت نیازمند
آه ای زمین به سوز و گدازت نیازمند
گرفته درد ز چشمم دوباره خواب گران را
مرور میکنم امشب غم تمام جهان را
در جام دیده اشک عزا موج میزند
در صحن سینه شور و نوا موج میزند
با آن که آبدیدۀ دریای طاقتیم
آتش گرفتهایم که غرق خجالتیم
شب در سکوت کوچه بسی راه رفته بود
امواج مد واقعه تا ماه رفته بود