گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
دل گفت مرا علم لَدُنّی هوس است
تعلیمم کن اگر تو را دسترس است
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم
شب در سکوت کوچه بسی راه رفته بود
امواج مد واقعه تا ماه رفته بود