بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
میآیم از رهی که خطرها در او گم است
از هفتمنزلی که سفرها در او گم است
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟