خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
ای یکهسوار شرف، ای مردتر از مرد!
بالایی من! روح تو در خاک چه میکرد؟
گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است