مگر در ساعت رفتن دلم جا مانده بود اینجا؟
که از پی کفشدارانش مرا خواندند زود اینجا
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
این آفتاب مشرقی بیکسوف را
ای ماه! سجده آر و بسوزان خسوف را
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است