روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
کجاست زندهدلی، کاملی، مسیحدمی
که فیض صحبتش از دل بَرَد غبارِ غمی
لطفی که کرده است خجل بارها مرا
بردهست تا دیار گرفتارها مرا
همّت ای جان که دل از بند هوا بگشاییم
بال و پر سوی سعادت چو هما بگشاییم