آهنگ سفر کرد به فرمان حسین
در کوچۀ کوفه شد غزلخوان حسین
سخت است چنان داغ عزیزان به جگرها
کز هیبت آن میشکند کوه، کمرها
تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچکس حدس نمیزد که چنین سر برسد
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
شفق نشسته در آغوشت ای سحر برخیز
ستاره میرود از هوش، یک نظر برخیز
چون موج ز طوفان بلا برگشته
از کوچهٔ سرخ لالهها برگشته
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
برخیز و کفن بپوش سر تا پا را
تا گریه کنند آن قد و بالا را