برخیز ای برادر و عزم مصاف کن
شمشیر کین جاهلی خود، غلاف کن
جاریست در زلالی این دشت آسمان
با این حساب سهم زمین «هشت آسمان»
سوخت آنسان که ندیدند تنش را حتی
گرد خاکستری پیرهنش را حتی
جاری استغاثهها ای اشک!
وقت بر گونهها رها شدن است
پرپر شدید، باغ در این غم عزا گرفت
پرپر شدید و باز دل غنچهها گرفت
ای آفتابی که زمین شد مدفن تو
هفت آسمان راه است تا فهمیدن تو