او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچکس حدس نمیزد که چنین سر برسد
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
این زن که از برابر طوفان گذشته بود
عمرش کنار حضرت باران گذشته بود