چون غنچۀ گل، به خویش پیچید، علی
دامن ز سرای خاک، برچید علی
رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
روزی که ز دریای لبش دُر میرفت
نهر کلماتش از عطش پُر میرفت
بر دامن او، گردِ مدارا ننشست
سقّا، نفسی ز کار خود وا ننشست
آن جمله چو بر زبان مولا جوشید
از نای زمانه نعرهٔ «لا» جوشید
بیزره رفت به میدان که بگوید حسن است
ترسی از تیر ندارد زرهش پیرهن است...