چه در هیبت، چه در غیرت، چه در عشق، اولین هستی
که بر انگشتر فضل و شرف همچون نگین هستی
در کویری که به دریای کرم نزدیک است
عاشقت هستم و قلبم به حرم نزدیک است
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
هنوز ماتم زنهای خونجگر شده را
هنوز داغ پدرهای بیپسر شده را
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید
مَردمِ كوچههای خوابآلود، چشم بیدار را نفهمیدند
مرد شبگریههای نخلستان، مرد پیكار را نفهمیدند
زمین از برگ، برگ از باد، باد از رود، رود از ماه
روایت کردهاند اردیبهشتی میرسد از راه
قطرهام اما به فکر قطره ماندن نیستم
آنقدَر در یاد او غرقم که اصلاً نیستم
ما را نمانده است دگر وقت گفتگو
تا درد خویش با تو بگوییم موبهمو
خدا میخواست تا تقدیر عالم این چنین باشد
کسی که صاحب عرش است، مهمان زمین باشد