ابرهای سیاه میگریند
باز باران و باز هم باران
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
شب آخر هنوز یادم هست
خیمه زد عطر سیب در سنگر
پرپر شدید، باغ در این غم عزا گرفت
پرپر شدید و باز دل غنچهها گرفت