باز جنگی نابرابر در برابر داشتند
دست امّا از سر چادر مگر برداشتند؟
زرد اﺳﺖ بهار ﺑﺸﺮ از ﺑﺎد ﺧﺰانی
ﭘﯿﺪاﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﻮن ﻣﯽﺧﻮرد اﯾﻦ ﺑﺎغ، نهانی
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
چه میبینند در چشم تو چشمانم نمیدانم
شرار آن چشمها کی ریخت در جانم، نمیدانم
گر زن به حجاب خویش مستور شود
از دیدۀ آلوده و بد دور شود