چه حرفهای زلالی که رودهای روانند
چه نورها، چه سخنها که با تو در جریانند
با دردهای تازهای سر در گریبانم
اما پر از عطر امید و بوی بارانم
دارد از جایی بشارتهای پنهان میدهد
بیشتر نهج البلاغه بوی قرآن میدهد
دل در حرم تو خویش را گم کردهست
یعنی عوض گریه تبسم کردهست
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
چو بر گاه عزّت نشستی امیرا
رأیت نعیماً و مُلکاً کبیرا
سراپا اگر زرد و پژمردهایم
ولی دل به پاییز نسپردهایم
دوباره پر شده از عطر گیسویت شبستانم
دوباره عطر گیسویت؛ چقدر امشب پریشانم
امام رو به رهایی عمامه روی زمین
قیامتی شد ـ بعد از اقامه ـ روی زمین