بعد از تو روزها شده بیرنگ مرتضی
بیرنگ، بیقرار و بدآهنگ مرتضی
باز جنگی نابرابر در برابر داشتند
دست امّا از سر چادر مگر برداشتند؟
جا مانده روی خاک صحرا رد پايت
پيچيده در گوش شقايقها صدايت
چو بر گاه عزّت نشستی امیرا
رأیت نعیماً و مُلکاً کبیرا
ای یکهسوار شرف، ای مردتر از مرد!
بالایی من! روح تو در خاک چه میکرد؟
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
گر زن به حجاب خویش مستور شود
از دیدۀ آلوده و بد دور شود