شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

ابر به باران نرسیده

ای صبر تو چون كوه در انبوهی از اندوه
طوفانِ برآشفتهٔ آرام وزیده
ای روضه‌ترین شعر غم‌انگیز حماسه
ای بغض‌ترین ابر به باران نرسیده

ای كوه شبیه دلت و چشم تو چون رود
هر روز زمانه به غمت غصه‌ای افزود
غم در پی غم در پی غم در پی غم بود
ای آن‌كه كسی شِكوِه‌ای از تو نشنیده

من تاب ندارم كه بگویم چه كشیدی
تا بشنوم آن روضه و آن داغ كه دیدی
تو در دل گودال چه دیدی چه شنیدی؟
كه آمده‌ای با دل خون، قدِّ خمیده

نه دست خودم نیست كه شعرم شده مقتل
شد شعر به یك روضهٔ مكشوف مُبدَّل
نه دست خودم نیست خدایا چه بگویم؟
این بیت رسیده‌ست به رگ‌های بریده

این كرب‌وبلا نیست مدینه‌ست در آتش
شد باز درون دل تو شعله‌ور آتش
در خیمه كسی هست ولی خیمه در آتش
ای آن‌كه شبیه تو كسی داغ ندیده

این قافلهٔ توست سوی كوفه روان است
بر نیزه برای تو كسی دل‌نگران است
«شُكر» است كه تا شام فقط ورد زبان است
«رفتید دعا گفته و دشنام‌ شنیده»

سخت است كه بنویسم دستان تو بسته‌ست
مانند دلت قدِّ تو چندی‌ست شكسته‌ست
قد تو شكسته‌ست نماز تو نشسته‌ست
من ماندم و این شعر و گریبان دردیده