شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

اَکمَلتُ دینکُم

خورشید بر مسیر سفر بست راه را
در دست خود گرفت سپس دست ماه را

بین سیاه‌چالۀ تاریک و نور محض
می‌خواست تا نشان بدهد راه و چاه را

تا شعله‌های فتنه نخیزد پس از غدیر
بنشاند نزد برکه، هزاران گواه را..

فرمود: «در شمایل این مرد بنگرید
آیینۀ تمام‌نمای الاه را»

تاریخ گشت محو تماشای هیبتش
برداشت گنبد فلک از سر کلاه را

ترسیم کرد صحنۀ پیوند آن دو دست
در پیش چشم خلق، مسیر نگاه را

«اَتمَمتُ نِعمتی» پیِ «اَکمَلتُ دینکُم»
شد نازل و شناخت بشر، تکیه‌گاه را

تا تکیه بر سریر ولایت زند علی
اعزام کرد خیل ملائک، سپاه را

صد کهکشان به وصلۀ پیراهنش، نهان
گیتی ندیده بود چنین فَرّ و جاه را

میزان حق، علی شد و نهج‌البلاغه‌اش
آباد کرد خرمن خشک و تباه را

سامان گرفت بی سر و سامانی بشر
پیدا نمود پشت عدالت، پناه را

یابی چون او میانۀ اصحاب مصطفی
با هم اگر شبیه کنی کوه و کاه را

افسوس! خاک تیره ندانست قدر او
شرمنده کرد سرخی خونش پگاه را

گیرم ز کینه، فرق علی را توان شکافت
تاوان چه‌سان دهند چنین اشتباه را؟

گیرم به داغ فاطمه‌اش می‌توان نشاند
بینند با چه رو نبی دادخواه را؟

گیرم ز کین، توان جگر مجتبی گداخت
تا حشر می‌کشند به دوش، این گناه را

گیرم که راه آب توان بست بر حسین
سد می‌کنند با چه، ره اشک و آه را؟

ذرات عالم است روایت‌گر غدیر
بینی اگر ضمیر جماد و گیاه را

خورشیدِ روزم احمد و ماه شبم علی‌ست
یارب مگیر، از سرم این مهر و ماه را

یا مرتضی! بگیر به حق ولایتت
هنگام مرگ، دست من روسیاه را