شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

تو را زمانه نفهمید

در آن نگاه عطش‌دیده روضه جریان داشت
تمام عمر اگر گریه گریه باران داشت

گرفت جان تو را ذره ذره عاشورا
که لحظه لحظۀ آن روز در دلت جان داشت

چه سنگ‌ها سرت از دست نانجیبان خورد
چه زخم‌ها دلت از شام نامسلمان داشت

اسیر بودی و از خطبۀ تو می‌ترسید
به روشنای کلامت یزید اذعان داشت

و بر امامت تو سنگ هم شهادت داد
به قبله بودن تو کعبه نیز ایمان داشت...

تو را زمانه نفهمید و خواند بیمارت
و پشت این کلمه عجز خویش پنهان داشت