شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

تو یوسفی...

هنوز اسیر سکوت تواند زندان‌ها
و پایبند نگاهت دل نگهبان‌ها

تو مثل یک نفس تازه حبس می‌گشتی
تویی که در نفست گم شدند طوفان‌ها

«چه خلوت خوشی» آرام زیر لب گفتی
و سجده کردی جای تمام انسان‌ها

نشد طلوع کنی تا تو را طواف کنند
تقیّه‌کار شدند آفتاب‌گردان‌ها

تو یوسفی و مجازات یوسفی این است
چنین دهند گواهی تمام قرآن‌ها