شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

جانبازی ما

ای خنجرِ آب دیده، ما تشنۀ کارزاریم
لب‌بسته زخمیم اما در خنده، خون‌گریه داریم

تا سر زند آفتابی، هرگز ندیدیم خوابی
از چشم سرخِ شرابی، پیداست شب‌زنده‌داریم

با سمِّ اسبان تکاندیم از کوه‌ها خستگی را
ماییم از نسل خورشید، برقله‌ها تک‌سواریم

تا کاروانِ پس از ما، پیدا کند راه از چاه
یا رد پا یا که پایی در جاده جا می‌گذاریم

هرچند حالا خموشیم، وقتش رسد می‌خروشیم
یک روز خرما فروشیم، یک روز بالای داریم

«اِمشُوا اِلَی المَوتِ مَشیا...» این است جانبازی ما
یعنی که فرزندِ حیدر لب تر کند ذوالفقاریم