شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

دارالشفا

غریبم، جز تو می‌دانم رفیق و آشنایی نیست
صدایت می‌زند اندوه من، جز تو خدایی نیست

بلد یا نابلد سوی تو می‌پوید نیاز من
که جز ناز تو در شش سوی عالم ماجرایی نیست

همین هیچم که محتاج تو هستم هرچه فرمایی
همین هیچم همین هم بر درت کم ادعایی نیست

کجاها رفته‌ام در جستجو، برگشته‌ام خالی
کجایی ای که خالی از تو می‌دانم که جایی نیست

تو را می‌خوانم امشب بر بلندی‌های فریادم
ببین در کوهسار ناله جز بغضم صدایی نیست

عجیب از این و آن آزرده‌ام بی‌تاب و بیمارم
فقیر آب و نان را جز نگاه تو دوایی نیست

چنین پاشیده گرد مرگ در هر کو فراموشی
که جز نام تو در هستی دگر دارالشفایی نیست

سبک‌تر آه‌پیمایی کنید ای اشک‌های من
که از اهل نظر من دیدم اینجا رد پایی نیست

یمن تا شام می‌سوزند صدها خیمه در داغت
به خون غلتیده سقا، دستگیر و آشنایی نیست

چه می‌گوید صدای گریۀ نوزادگان هر سو
که جز فریاد اصغر در نی عالم نوایی نیست

فدای بانگ هل من ناصرت، ای غرق خون خورشید!
همه تن پاسخم جانا کزین خوشتر صلایی نیست

پر از شور قیامت، هر شهید تازه لبیکی‌ست
به غیر از عهد عاشورا جهان را ماجرایی نیست