شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

ذکر سبز صلوات

خاک، لب‌تشنۀ باران فراگیر دعایت
پلک بر هم نزند باد صبا جز به هوایت

همۀ سال، بهار است اگر روی درختی
بسته باشی نخی از پارچۀ سبز عبایت

قدر یک لحظه اگر رد شوی از خاک کویری
می‌شود مخملی از باغ گل سرخ، برایت

بوی تو از قرَن و قونیه و مکّه گذشته‌ست
بی‌خود از خود شده شهری که شنیده‌ست صدایت

کوه تا روی تو دیده‌ست سرش روی زمین است
گوش خوابانده شب و روز به آواز رسایت

ذکر سبز صلوات تو شده وِرد گل سرخ
ای که دریا و گل و ماه و درختان به فدایت

کاروان رفت و در آغاز رسیدن به حرایَم
منِ ناچیز کجا تا توِ بی‌حدّ و نهایت!