شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

رحمةٌ للعالمین

تا نگردیده‌ست خورشید قیامت آشکار
مشتِ آبی زن به روی خود، ز چشمِ اشک‌بار

در بیابان عدم، بی‌توشه رفتن مشکل است
در زمین چهرۀ خود دانۀ اشکی بکار..

دیدۀ بیدار می‌باید رهِ خوابیده را
تا نگردیده‌ست صبح، از خوابِ غفلت سر برآر..

رشتۀ طول امل را باز کن از پای دل
از گریبان فلک، مانند عیسی سر برآر

شبنم از روشن‌دلی، آیینۀ خورشید شد
ای کم از شبنم! تو هم آیینه را کن بی‌غبار!..

شمعِ پشت سر نمی‌آید به کارِ پیش رو
هر چه داری پیش‌تر از مرگ، بر خود کن نثار..

آنچه بر خود می‌پسندی، بر کسان آن را پسند
آنچه از خود چشم داری، آن ز مردم چشم دار

زخمِ دندانِ ندامت، در کمین فرصت است
بر زبان، حرفی که نتوان گفت آن را برمیار

تا نگیرد خوشۀ اشک ندامت دامنت
در قیامت، آنچه نتوانی دِرو کردن، مَکار..

تیره‌روزان را در این منزل به شمعی دست گیر
تا پس از مُردن تو را باشد چراغی بر مزار

چون سبک‌باران ز صحرای قیامت بگذرد
هر که از دوش ضعیفان بیشتر برداشت بار

بر حریر گل گذارد پای در صحرای حشر
هر سبک‌دستی که بردارد ز راه خلق، خار

هر که کار اهل حاجت را به فردا نفکند
روز محشر داخل جنت شود بی‌انتظار..

چشمۀ کوثر که آبش می‌دهد عمر اَبد
دارد از چشم گهربار تو نم در جویبار..

نفس کافر‌کیش را در زندگی در گور کن
تا بمانی زندۀ جاوید در «دارالقرار»

«ربّنا اِنّا ظَلَمنا» وِرد خود کن سال‌ها
تا چو آدم، توبه‌ات گردد قبول کردگار

وِرد خود کن «لا تَذَر» یک عمر چون نوح نبی
تا ز کفّار وجود خود برانگیزی دمار..

صبر کن مانند اسماعیل زیر تیغ تیز
تا فدا آرد برایت جبرئیل از کردگار

دامن از دست زلیخای هوس، بیرون بکش
تا شوی چون ماه کنعان در عزیزی نام‌دار..

از صراط‌المستقیم شرع، پا بیرون منه
تا توانی کرد فردا از صراط آسان گذار

دست زن بر دامن شرع رسول هاشمی
زان ‌که بی آن بادبان، کشتی نیاری بر کنار

باعث ایجاد عالم، احمد مرسل که هست
آفرینش را به ذات بی‌مثالش افتخار..

محو گردیدند از نور تو یک سر انبیا
ریزد انجم، چون شود خورشید تابان آشکار..

رحمت عام تو جُرم خاکیان را شد شفیع
موج دریا سیل را از چهره می‌شوید غبار

در رهِ دین باختی، دندانِ گوهربار را
رخنۀ این حصن را کردی به گوهر، استوار

از جهان قانع به نانِ خشک گشتی، وز کرم
نعمتِ روی زمین بر اُمّتان کردی نثار

ماه را کردی به انگشتِ هلال‌آسا دو نیم
مُلکِ بالا را مُسخّر ساختی زین ذوالفقار

کردی اندر گامِ اول، سایۀ خود را وداع
چون سبک‌باران برون رفتی از این نیلی‌حصار..

چون سلیمان است کَز خاتم جدا افتاده است
کعبه تا داده‌ست از کف دامنت بی‌اختیار

چون بهار از خُلقِ خوش، کردی معطر خاک را
«رحمةٌ للعالمین» خواندت از آن، پروردگار

با شفیع المذنبین! «صائب» فدای نامِ توست
از سرِ لطف و کرم، تقصیرِ او را در گذار