شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

مگر می‌آید؟!

گوش بسپار که از مرگ خبر می‌آید
خبر از مرگ چنین تازه و تر می‌آید

بر نمی‌آید از دست کسی کاری هیچ
کار از مرگ در این واقعه بر می‌آید

مرگ مانند نفس با من و تو همراه است
گرم جوش است و گریزان به نظر می‌آید

هر کجا دلهره‌ای هست علاجش مرگ است
قصۀ دغدغه با مرگ به سر می‌آید

زندگی چشم و چراغی به‌جز از مرگ نداشت
مرگ می‌آید و انگار سحر می‌آید

هر کجا خاک کنید این دل نورانی را
به خود مرگ قسم آینه در می‌آید
::
تا کجا چهره به چهره بنشینم با مرگ؟
منتظر مانده‌ام، افسوس، مگر می‌آید؟!