شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

چه بخت بلندی!

«پدر» چه درد مگویی! «پدر» چه آه بلندی!
نمی‌شود که پدر باشی و همیشه بخندی

دو دست مِهر تو بر شانه‌ام، چه حسّ شگفتی!
دو چشم عاشق تو حامی‌ام، چه بختِ بلندی!...

مرا به معجونِ آفرین و خشم صدا کن
چه خندۀ نمکینی، چه اخمِ مملوِ قندی

چروک دستانت را نشان بده که ببینم
در این رقابت، با روزگار، چند به چندی؟...

از آن تبسم شیرین مرا مباد جدایی
از این زمانۀ ننگین تو را مباد گزندی

خدا نیاورد آن روز را که شاد نباشی
مباد یک شب هم از «نگاه» چشم ببندی...