پشیمانم که راه چاره بر روی شما بستم
سراپا حیرتم! از خویش میپرسم چرا بستم؟
سر میگذارد آسمان بر آستانت
غرقیم در دریای لطف بیکرانت
دلم امشب گدای سامرّاست
از تو غیر از تو را نخواهم خواست
تا حضور تو، دلِ خسته مسافر شده است
توشه برداشته از گریه و زائر شده است
کاش در باران سنگ فتنه بر دیوار و در
سینۀ آیینه را میشد سپر دیوار و در
توبۀ من را شکسته اشتباه دیگری
از گناهی میروم سوی گناه دیگری
همپای خطر همسفر زینب بود
همراز نماز سحر زینب بود