خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
بیا باران شو و جاری شو و بردار سدها را
به پیکارِ «نخواهد شد» بیاور «میشود»ها را
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
نمی ز دیده نمیجوشد اگرچه باز دلم تنگ است
گناه دیدۀ مسکین نیست، کُمیت عاطفهها لنگ است
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم