تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
دریای عطش، لبان پر گوهر تو
گلزخم هزار خنجر و حنجر تو
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
دل اگر تنگ و جان اگر خستهست
گاه گاهی اگر پریشانیم
تا لوح فلق، نقش به نام تو گرفت
خورشید، فروغ از پیام تو گرفت