ای حضرت خورشید بلاگردانت
ای ماه و ستاره عاشق و حیرانت
خورشید که بوسه بر رخ خاور زد
در سینه دلش مثل پرستو پر زد
هر کس که شود پاک سرشت از اینجاست
تعیین مسیر سرنوشت، از اینجاست
گودال قتلگاه است، یا این که باغ سیب است؟
این بوی آشنایی از تربت حبیب است
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
یک لحظه به فکر هستی خویش نبود
دنیاطلب و عافیتاندیش نبود
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
از جوش مَلَک در این حرم هنگامهست
اینجاست که هر فرشته، گلگون جامهست
بیزره رفت به میدان که بگوید حسن است
ترسی از تیر ندارد زرهش پیرهن است...
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده
حُسنت، به هزار جلوه آراسته است
زیباییات از رونق مه کاسته است
چشم تو نوازشگر و مهرافروز است
در عمق نگاه تو غمی جانسوز است